وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتًا بَلْ #أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
توی گلزار شهدای قزوین وقتی از کنار مزار شهید عباس بابایی عبور کنی به قطعه 7 ردیف 2 میرسی....اونجا یک سنگ قبر میبینی که روش نوشته شده:
بند پوتینم محکم محکم است
فقط منتظر یک اشاره ام
اذ کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا بالشهاده
اگر دعوت کننده بی بی جان زینب سلام الله علیها باشد پس سلام بر شهادت
پند وقتیس دلم خیلی زیبا به هوای سوریه رفته
کاشکی بشه منم برم
یعنی خداییش پاشید برید !!
خیلی حیفه الان موقعیتش هستا!!
بعدا حسرتشو میخورید!!
ویدئوی مداحی شهید روح الله سلطانی
آدرس وبلاگ شهید روح الله سلطانی
«شهادت»؛
نوعی؛ «مدیریت» است،
آدمهای «معمولی»؛
خیلی هم که «موفق» باشند؛
«زندگی» خود را؛
«مدیریت» می کنند؛
اما «شهدا»؛
«مرگ» خود را نیز؛
«مدیریت» میکنند.
«شهادت»؛
یعنی؛ «زندگیمان» را؛
کجا؛ «خرج کنیم»؛
که؛ «زندگی دیگران»؛
«معنی» پیدا کند.
دعا کنید همین مهرو تو شناسنامه من بزنن
مسلمانان دو قبله دارند:
کعبه برای عبادت،
قدس برای شهادت؛
طلبه شهید "سید عبدالصمد امام پناه"
تولد: 1348/9/15 تبریز
شهادت: 1375/1/26 جنوب لبنان
"برادر پاسدار روح الله سلطانی" مسئول عملیات لشکر عملیاتی 25 کربلا صبح امروز در درگیری با نیروهای پژاک در غرب کشور به شهادت رسید.
در حالی که برخی منابع خبری از شهادت وی در درگیری با گروهک پژاک خبر دادند، گفته میشود وی در مقابله با اشرار مسلح در منطقه سردشت به شهادت رسیده است.
شهید سلطانی از اهالی روستای کچب کلوای آمل و دارای دو فرزند کوچک است.
سرهنگ پاسدار شهید روحالله سلطانی در مبارزه با اشرار مسلح نوار مرزی شمالغرب کشور به شهادت رسید.
وی بامداد امروز طی عملیاتی در منطقه سردشت به ندای حق لبیک گفت.
شهید سلطانی از پاسداران لشکر عملیاتی 25 کربلا، دارای دو فرزند و از اهالی روستای کچبکلوای بخش دابودشت آمل بود.
دوم اردیبهشتماه امسال نیز لالهای دیگر از این لشکر پرافتخار «سردار شهید سید جلال حبیباللهپور» در مبارزه با عوامل تکفیری در سوریه به
شهادت رسید.
مجروح شده بود
ـ منتقلش کردند بیمارستان صحرایی . . .
بیمارستان بمباران شد
مدارک ، پرونده ها ، گزارش مجروحین خاکستر شد
یکم.
تا سه چهار سالِ اول، زنگ خانه را که میزدند، پابرهنه میدوید توی حیاط. قرار نداشت؛ عکسش را همهجا، از صفنانوایی و جلسهیقرآن و عزا و عروسی میبرد با خودش. غروبها، حیاط را آب و جارو میکرد و مینشست روی پلهی سومِ خانه و به درختهای کهنهی نارنج خیره میماند. با زنهای محل، حلوا درست میکردند وشیرینی پنجرهای میدادند دست بچههای محل که عصرها کوچه را میگذاشتند روی سرشان. شب که میآمد توی اتاق، آرام زیر لب، برای قاسم لالاییهای غمگین شمالی میخواند و تصورش میکرد که گوشهی زندانِ عراقیها مانده است و دارد از لای پنجرهیِ کوچکِ سلولش ماه را نگاه میکند. با بغض، چشمان خیساش را پاک میکرد و دست میکشید روی قاب عکس قاسم.
دوم.
این مطلب رو بخونید و برای همه ی اونایی که جا موندن دعا کنید .
15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه.دوست ، هم محلی ، هم هیئتی بودیم باهم . برعکس الان،جثه ام ازهمه بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترین شان بودم . هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم ازخط برنگردیم عقب.چندماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم.حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم . رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت . تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد . همه خوشحال و سرحال بودیم و منتظررفتن . عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها . توی صف حرکت می کردیم پلاکم افتاد . خم شدم که بردارم ، تیرخورد وسط پیشانی دوستم.انگار پنج قل خوانده باشند برایمان . تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من ، می خورد به بغل دستیم . نه نفر بیشتر نمانده بودیم توی سنگر منچ بازی میکردیم که تنگم گرفت . وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد . بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست . دود شده بود رفته بودهوا . لعنت...که بدموقع بگیرد.کربلای یک ، دو ، سه ، چهار و پنج آمد و هرکدام ازعملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم . همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود . منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد . اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم وحوضم . اواخر جنگ بود که اسیر شدم . خوشحال بودم که هنوز راه فراری است . کلی شکنجه ام کردند . بعضی ازهم بند هایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم . هرکاری کردند ، نمردم . بلأخره آزاد شدیم.
برگشتم خانه . نه موشکی و نه خمپاره ای و نه تیری . دیگر ناامید بودم که سرفه ها شروع شد . بدنم تحلیل رفت . افتادم به شیمی درمانی . حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان . موهایم ریخته است . هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم . دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه ، چهار ، ماه دیگر رفتنی ام . خوشـــحالم . تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد . دست می کشم به ســـرم و می خندم . اخبار علمی فرهنگی شروع می شود . می خواهم خاموش کنم که می گوید«با توانمدی متخصصین جوان و برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد . مسئول پروژه این دارو گفته است...»
تلویزیون راخاموش می کنم . شاید ترکشی ، تیری ، خمپاره ای ، چیزی...
شهادت مظلومانه امام موسی بن جعفر الکاظم (علیهم السلام ) بر همه شیعیان و بسیجیان و پیروان این امام همام تسلیت باد .
آهسته گذارید روی تخته تنش را
تا میخ اذّیّت نکند پیرهنش را
اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند
زشت است بیارند غلامان بدنش را
این ساق ِبهم ریخته کِتمان شدنی نیست
دیدند روی تخته ی در ، تا شدنش را
این مرد الهی مگر اولاد ندارد
بردند چرا مثل غریبان بدنش را
این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد
بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را
این هفت کفن روضه ی گودال حسین است
ای کاش نیارند برایش کفنش را
نه پیرهنی داشت حسین نه کفنی داشت
مدیون حصیرند مرتب شدنش را
لطفا ادامه مطلب را مشاهده بفرمائید ...