آدینه ها

آدینه ها

شهادت بال نمیخواهد حال میخواهد
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
اللهم عجل لولیک الفرج
.
.
.
.
.
.

حال داشته باشم دلنوشته مینویسم
اگرم نه که از پیش نوشته میزارم

دوست داشتی به آدرس زیر برو
http://adinehha.blog.ir/post/431
یا علی

موضوعات وبلاگ
پیام های شما
همسنگران نمونه
هر چه گفتن : تو هم بیا بریم دیدن امام

میگفت : نه بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ ها ، چی کار کردیم ؟

شما برید من خودم تنها میرم شناسایی


غلامحسین افشردی (حسن باقری) در روز 25 دی ماه اسفند ماه سال 1334 شمسی در خانواده ای دوستدار اهل بیت (علیهم السلام) چشم به جهان گشود. او از کلاس سوم دبیرستان شروع به فعالیت های سیاسی و اجتماعی کرد.


در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. در این زمان، در کنار تحقیقات و مطالعات منظمی که در زمینه موضوعات اسلامی داشت، در کلاس ها و مسجد دانشکده برای دانشجویان درباره اصول عقاید اسلامی صحبت کرد. این کار او موجب کینه و بغض مسئولان دانشکده شد و سرانجام او را اخراج کردند.


از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به طور پراکنده در کمیته های انقلاب اسلامی و نهادهای دیگر فعالیت کرد.


در سال 58 در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد. اوایل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول به کار شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی به طور فعال همکاری خود را با این روزنامه در زمینه خبرنگاری آغاز کرد. در جریان واقعه طبس جزو اولین خبرنگارهایی بود که خود را به آنجا رساند و گزارش هایی از این واقعه تهیه کرد.


با آغاز جنگ تحمیلی و احساس تکلیف دفاع از اسلام و میهن اسلام ، در روز 1 / 7 / 57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سال های اول جنگ تصمیم به ازدواج گرفت. ثمره این ازدواج، دختری به نام نرگس خاتون است.


در عملیات طریق القدس، در مقام معاون فرماندهی عملیات نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود. پس از عملیات رمضان، به فرماندهی قرار گاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد و تا زمان شهادت یعنی روز شنبه 9/11/1361 در همین سمت باقی ماند. به بهانه 31 امین سالگرد شهادتش خاطرات کوتاهی از این شهید بزرگوار را با هم می خوانیم: 


بچه را لای  پنبه گذاشتند.
آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد، شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند.
بهش گفتند « غلامِ حسین.»
باید نذرشان را ادا می کردند.
 غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا. 


 *
سال آخر دبیرستان بود.
شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد.
می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »
دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.


*
خرمشهر داشت سقوط می کرد.
 جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.
یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.
نفس راحتی کشیدم.


*
سوار بلدوزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند.
صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.»
 گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»
گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.»


*
نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.
آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن .
 صبر کردم تا نمازش تمام شد.
گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .»
گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»


*
اوج گرمای اهواز بود.
بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست.
گفت:
به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.


*
نمی شناختمش .
گفت: « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.»
 بهش گفتم« نمیریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم.
 تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.


*
اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت :
« برای این حرف ها بهم دیگر تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم  تو هم ازش بگذر . این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»


*
بعد از عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی زمین را جمع می کرد.
می گفت:
 «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره.»
بیت الماله!!!


*
چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند.
حسن گفت: «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.»
 بهشان گفت :« اگه الان فرمان دهتون رو می دیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت: « حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدا رو خوش می یاد توی این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون میارن اصلا خوب نیست و...»
حسن با خنده گفت:« می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.


 *
مقدمات عملیات فتح المبین را می چید.
 از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت.
 سُرُم که می زدند ،کمی جان می گرفت و پا می شد.
 کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو ؛ روزی از نو.


*
تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود.
حسن آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.
کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.


*
پیشنهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود .
 حسن گفت:
« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خواب اسیر می کنیم.»
 صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.


*
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد.
سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت
« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . »
 گفتم «مثلا چی کار کنیم؟»
گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»


*
دیر می آمد ، زود می رفت
وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی  خون بود .
نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد.
هرچی اصرار کردم بچه را بده، نداد .
 پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن. 

 
*
مثل همیشه صبح زود نرفت . ناخن های نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازی کرد.
می گفت:« ببین پدر سوخته چه قدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه .»
یکی دو بار رفت بیرون،دوباره برگشت . چند تا کاست داد و گفت « حرف های خوبی داره. گوش کن، حوصله ات سر نمی ره.»
همیشه می گفتم « به دوستات بگو اگه شهید شدی، من اولین نفری باشم که باخبر می شم.» از صبح اخبار گوش نکرده بودم . دوستم تلفن کرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهید شدند.اسم مجید بقایی رو هم گفتن.نفر اول را نشنیدم کیه .»
نخواستم باور کنم نفر اول غلام حسین است.


*
روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند .
به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد.
 هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی »
گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.


*
بلند بلند گریه می کردند .
 دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد.
 شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.»
طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما....»
 
* برگرفته از کتاب « باقری » جلد 4 از  مجموعه کتب یادگاران

سربازِ گمنام

نظرات  (۱)

به یاد شهید حسن باقری

چه کسی می گوید جاذبه رو به زمین است ؟؟؟
من کسانی را دیدم که فارغ از هر کششی رفته اند تا بالا ، تا اوج …
آری ؛ جاذبه رو به خداست !!!
________________________________________________
سرباز:
خدا قبول کنه
شادی روحش بفرست صلوات بلند رو
یا علی خاخر

ارسال پیام

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">