سلام خدمت دوستان
دوباره اومدم تا با مطالبم حضورمو اعلام کنم
بعد از مدت ها تونستم برم خونه مادربزرگم و باهاش بمونم
قبلا ها که مدرسم نزدیک خونه مادر بزرگم بود میرفتم خونه مادر بزرگم و اونجا میموندم
اما به مرور زمان و قبولی تو دانشگاه شرایط تغییر کرد و ............ که نموخوم بگوم
این ترم موقع امتحانا یه سری مسائل پیش اومد که.......... بهله بهله
صد البت که محیطی امن و آرام بود برا مادربزرگم و تنها میتونست بمونه
اما اینبار گفتم من برم از تنهایی درش بیارم چند روزی موندیم و درسا رو خوندیم و مادر بزرگم کلی خوشحال شد
منو بگو که مردم تو این چند روز انقده به من رسیده هینجور میومد میگوفتم پِسِر تِرِ وشنا نیِه یعنی پسر تورو گشنت نیست ، میوه نِخوانی یعنی میوه نمیخوری و .... کلا بمن این چند روز از نظر خوراک خوب رسیده شد
نمیدونم مادر بزرگای شما هم اینجور هستند یا نه اما خوشبحال من و بقول بچه کوچولو ها
بیش بیش
پ.ن.1
اما یه نوشته گذاشتم بالای بالا
عاشورائیان در عاشورا میمانند
یعنی سوزن نخشون تو عاشورا گیر کرده و همون جا میمونه
یعنی کل یوم عاشورا
برا من همینه همه روزم انگار عاشوراس
و میخوام عاشورایی بمونم و عاشورایی شهید شم برام دعا کنید
پ.ن.2
مصطفی جان منو ببخش که فراموشت کردم و یادت نبودم
راستی شهادتت مبارک
امیدوارم علیرضایت مثل تو بشود...................
وقتی یاد پسرش علیرضا میافتم توان نوشتن ندارم از وقت داستانشو فهمیدم یا علی