نمی گویم کی می آیی... آخر گفته اند کی کار شیطان است...
فقط می دانم می آیی...
نمی گویم این جمعه می آیی... آخر گفته اند خبرهایی می شود قبل از آمدنت ...
فقط می دانم جمعه ای می آیی...
مرا چه شده ؟ تو میدانی ؟...
زمانی می گفتم بی ایمانی بهتر از توهّم داشتن ایمان است... اما دوست من! انقدر این توهّم را به سخره گرفتم که توهّم بی ایمانی سراغم آمد... بگذار نگویم چه ها بر سرم آمد چون مطمئنم این یکی را دیگر نمیدانی... آخر قول گرفتم از خدا که به تو نگوید.. کاش نگفته باشد... نه نگفته ... خدا به قولش عمل میکند... ولی آرام دل! کاش همان توهّم به وجودم باز گردد...
چه واژه غریبی است این انتظار...
آقا جان توهّم منتظر بودن را از من دریغ مدار .. به این هم قانعم ...
نمی گویم منتظر واقعی ام... امام عزیزم! میدانی اگر همین توهّم هم از من دریغ شود کلاهم پس معرکه است... پس بگذار دلم به همین خوش باشد... باشد؟
آقا هنوز چیزی نمی دانم و نفس کشیدن برایم سخت شده... بیا
آقا هنوز چیزی نمی دانم و تکرار هر روزه ندیدنت سخت شده ... بیا
آقا هنوز چیزی نمی دانم و حصار این دنیا هر روز تنگ تر می شود... بیا
.
.
.
وای به زمانی که بدانم ... تو بگو چه کنم ؟... می ترسم مهدی جان ...
عزیزم! تحملم خیلی کم شده... انقدر که با کوچکترین تلنگر رو به جرعه ای می می آورم بلکه مستی غم از یادم ببرد...
کاش این جرعه می، عشق تو بود... ولی حیف و صد حیف که دلم دیگر نیاز به کلون ندارد چون دیگر دری نمانده... انقدر مهمان خوانده و ناخوانده به سرایم راه داده ام که ... بگذار نگویم...
در غریبی ات همین بس............
فقط دلم خوش است که هر از چندگاهی دلم سراغت را می گیرد...
سوسوی نگاهم خیره به دانه دانه ی برفی است که به شوق بوسیدن زمین از هم سبقت می گیرند.. پس چشم دلم چقدر چشم انتظار بماند؟ ...
ای ذره ذره عشقت چون دانه های برف، سفید و پاک ... بر زمین دلم ببار که نیازمند بوسیدنت هستم...
کاش بشود شبی به زمین دلم بباری و تا صبح میهمانم باشی و سپیده دم جای پایت را با چشم دل نظاره گر باشم... می شود... آری می شود...